بابایی کو...
جگر گوشه صبح که از خواب بیدار شد نگران اطرافش رو نگاه می کرد انگار دنبال چیزی میگشت حدس زدم دنبال بابایی می گرده .. نازی عزیزم.. تا حدودی تونستم سرگرمش کنم ..حتی پرستارشم که اومد زنگ آیفون و شنید فکر کرد باباییه چون پرستار ش و دید یه جوری نگاش کرد یعنی منتظر کس دیگه ای بودم.. خلاصه این زندگیه جگر گوشه و منه که هر روز می گذره و هنوز نتونستیم به تنهایی عادت کنیم.. جگر گوشه کلا از همه جای خونه و اسباب بازیهاش خسته شده باید کم کم ببرمش بیرون .. راستی نگفتم بابایی و من یه عکس داریم که جگر گوشه هر روز صبح دوست داره ببرمش رو دستم بالا تا دستش به اون عکس برسه و بابایی رو نگاه کنه..
نویسنده :
شیرین
11:58