بابایی رفت..
روزی که بابایی قرار بود بره سه تایی رفتیم خرید پرواز بابایی 10 شب بود جگر گوشه تو کالسکه بود کمی خرید کردیم سریع برگشتیم بابایی وسایلش و جمع کرد و موقع خداحافظی جگر گوشه طبق عادت همیشه دست و پا میزد که بابایی بغلش کنه ببرتش بیرون دست و پا میزد جیغ شادی می کشید پاهاش و منقبض می کرد منم که ..
بابایی گفت نمی دونه می خوام برم فکر می کنه میخوام باش بازی کنم ببرمش بیرون واشک تو چشماش جمع شد.. خلاصه بابایی خداحافظی کرد و رفت و جگر گوشه و من از مونیتور آیفون بابایی رو نگاه کردیم تا .. کاش می تونستم مثل god father داد بزنم کمی خالی شم حیف هیچوقت نتونستم و غصه ها تو دلم انبار شده..
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی