karenkaren، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

جگرگوشه ام و من

عجب روزهای..

1390/2/31 21:56
نویسنده : شیرین
118 بازدید
اشتراک گذاری

میخواستم بنویسم عجب روزهای سختی که تا ابد فراموشم نمی شود چون قول دادم تلخ ننویسم ننوشتم ولی بشنوید:در حال شیر دادن به جگر گوشه ام هستم زنگ آیفون به صدا در می آید جگر گوشه ام از جا می پرد و نگاه به طرف آیفون می کند منم فورا به خودم می چسبانمش و می گویم خاله است اومده باهات بازی کنه در را باز می کنم استرس تمام این مدت تو چشمهای ناز  و حرکات جگر گوشه ا م مشهود است پرستارش بسیار مهربان است خدا را شکر با هزار ترفند از بغل من به بغل خاله(پرستار)میرود خاله کلی سرگرمش می کند منم خدا حافظی میکنم و با چشمان اشک آلود از در خارج می شوم در حالی که صدای درخاستهای جگر گوشه ا م رو میشنوم که دلش می خواد بمونم پیشش مثل همیشه قول میدو زودی برگردم و میروم سر کار... کارم تمام میشود سریع لباس عوض میکنم و بطرف ماشین میروم دقیقا رانندگیم شبیه مسابقات رالی است از خیابانها و کوچه های تنگ و شلوغ عبور میکنم و میرسم خونه ریموت را میزنم و تا در باز شه هی گاز میدم شاید زود باز شد سریع پارک میکنم و از پله ها میدووم و کلید در رو می چرخونم آآآآآه ه ه عزیزم سلام مامانی و جگر گوشه با خنده و اعتراض بغلش را باز کرده ولی باید اول دستهام و بشورم مامانی هی تقلا و جیغ و داد که زود بغلش کنم و بالاخره بیا عزیزم گرسنه است و شیر می خواد تا آماده شیر دادن بشم همش گریه و اعتراض وبالاخره شیر میخوره بعد که سیر شد حالا بازی میخواد منم هم گرسنه و هم تشنه ام ولی سعی می کنم باهاش بازی کنم و ...چقدر خسته ام..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)