karenkaren، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

جگرگوشه ام و من

....چی بگم..

جگر گوشه ام و من چه روزها و شبها رو تنهایی سپری کردیم جگر گوشه ام حتی گاهی که احساسا می کرد ناراحتم یا نگران خودش بازی می کرد و کاری به کارم نداشت چه شبها که از ترس زودی میرفتیم اتاق خواب و سریع درش و قفل می کردم،چه شبهایی که وقتی در کنارم خواب بودی از تنهایی گریه کردم بی صدا.. چه روزهایی که تنهایی رو با تمام استخونهام حتی مغز استخونم تجربه کردم ولی فردا تموم میشه و بابایی برای همیشه میاد پیشمون
14 مرداد 1390

ماجرای دستمال کاغذی

دیشب جگر گوشه ام خسته بود و 10.30 خوابید منم اومدم پای اینترنت همین که خواستم ببینم چی به چیه دیدم بیدار شده قبل اینکه دوباره سقوط کنه دویدم بخوابونمش که شروع کرد به گریه وحشتناک انگار جاییش درد بکنه اصلا نمیفهمیدم چکار کنم بابایی تلفن کرد صدای گریه ا ش رو شنید و نگران شد  و گفت دلتنگی باباییش اذیتش کرده کمی بابایی با جگر گوشه ام حرفید و کمی آروم شد دوباره گریه وحشتناک که اخر از اتاق بیرونش آوردم و بردمش همه جای خونه رو ببینه و خودم از یخچال کمی شیر خوردم و .. خلاصه اوردم تو اتاق خواب با توپاش بازی کرد دوباره گریه... چشمم به دستمال کاغذی افتاد و کذاشتم جلوش .. اونهم یکی یکی درش میاورد پارشون میکرد و .. خلاصه تا تمومش کرد و کمی همونجا با...
14 مرداد 1390

خواب جگر گوشه ام ..

شب ساعت 10.30 می برمش اتاق خوای شیرش می دم بخوابه همین که سیر میشه یه لبخند تحویلم میده و میچرخه رو تخت و شروع می کنه به بازی هی از سر و کولم بالا میره از رو بالشها چهار دست و پا میره تا ساعت میشه 11.30-12 که میخوابه
13 مرداد 1390

خییییلی .... خسسسسسته ام

سلام حال کسی رو دارم که به طرف قبله خوابوندنش و نفسهای آخر و می کشه .. چقدر خسته و بی حالم خدا.. بابایی گفته شنبه می یاد ولی کو تا شنبه من مردم ،حیوونکی جگر گوشه ام هم بی حاله مگه خاله بیاد و باهاش بازی کنه به بابا گفته بودم کم میارم نمی دونم چی بهش بگم .. همش می گه چند روز مونده و کم مونده و تحمل کن و تازه می گه بهش روحیه بدم !!!! چند شبم هست خوابهای بد می بینم کلی نگرانم احساس می کنم پایان داستان زندگیم همین طور تلخ باشه ... کاش یکی پیدا می شد به من روحیه بده، ای خدا....
12 مرداد 1390