karenkaren، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

جگرگوشه ام و من

مسافرت و پیشرفتهای اعجاب انگیز جگر گوشه ام

بله عزیزان رفتیم ولایت ... تبریز ... سرما و برف و یخ و کولاک وسوز و .. ما هم که خیلی وقته از این اوضاع دور بودیم و بی اطلاع جگر گوشه ام سرما خورد و بابایی هم همینطور و مامانی وحشتناک الانم که الانه سرفه هام باقیه خوب نمیشم!!! وای جگر گوشه ام انگار نه انگار مامان و بابایی داره که از وقتی چشم باز کرده فقط و فقط اونها رو دیده... با مامان من با بابا و مامان بابایی .با عموها و دایی و خاله و عمه و بچه هاشون و .. ولی خدایی با مامانم خیییییییییییییلی گرم گرفته بود که تو راه رفتن نسبتا حرفه ا ی شد و چندتا کلمه هم یاد گرفت و ساعت و میگه آآت و سیب و میگه ایب و اسب میگه و خلاصه واسه خودش یه مرد شده نمیدونستم اطرافیان اینقدر میتونن تو رشد بچه تاثیر بذا...
28 آبان 1390

بابایی...

هر چی به بابایی میگم بنویس وبلاگ جگر گوشه ام و دست به قلمت بهتر از منه نمیدونم چرا نمینویسه ولی دیروز بعد از ظهر دیدم وبلاگ و میخونه  هر دفعه هم ازم تشکر میکنه ولی خودش کاش بنویسه...دوست دارم عزیزم
14 آبان 1390

بنویشش ..

سلام جگر گوشه ام همه جا رو نوشته خط خطی کرده ولی گاهی خطوط منحنی رسم میکنه که بابایی و من کیف میکنیم وقتی بچه بودیم واسه اینکه مدادمون بررنگ بنویسه یا رنگ کنه کمی با بزاق دهان!!!! مرطوب میکردیم سر مدادمون و که جگر گوشه ام این کار رو از همون اول بلده و دور دهنش همش ماژیکه که دیشب با خطهایی که دور دهنش کشیده بود یهو دیدیم شبیه گربه شده!!!ها ها هههها روی فرش و سر و صورت خودش و من و .. کتابا و تو÷ و عروسکها و سرامیک کف و کتابخانه وو .. خلاصه هر جایی اثر هنریش هست و همیشه هم یه ماژیک دستشه... من که خوشحالم جگر گوشه ام هنر منده هورا... فقط به سختی میشه عکس تهیه کرد میدونید که... 
14 آبان 1390

تاتی تاتی...

سلام جگر گوشه ام راه افتاده... حسابی راه میره خدا رو شکر هی میاد پیش من هی سمت بابا و ... خلاصه بابایی و من کیف میکنیم خودشه ذوق میکنه داره راه میره
10 آبان 1390

تولد جگر گوشه ام چگونه گذشت !!!!

تولد جگر گوشه ام 14 مهر پنج شنبه بود که به جمعه موکول شد بابایی و جگر گوشه ام و من که رفته بودیم خرید واسه مامانی!!!!! خوب چه اشکال داره!!! همش داشتیم اون روز و تداعی می کردیم که صبح ساعت 9 رفتم اتاق عمل خدائیش خیلی میترسیدم  ولی با کمک خدا بدنیا اومدی بیهوشی من اسپینال بود و تمام مراحل و میدیدم همش از خدا کمک میخواستم خلاصه بابایی یه سبد گل خیلی قشنگ آورد و به گفته مامانم جگر گوشه ام در رخت و لباسهای خوشگلی که از تبریز براش خریده بودم و ترک بود آخه خیلی نرم و قشنگ بود تحویل داده شده بود ولی از مامان جگر گوشه ام خبری نبود مامانم می گفت خیییییلی نگران شده بوده نکنه ... خلاصه تا بهوش اومدم فقط داشتم گریه می کردم با صدای بلند بعد من و آروم...
24 مهر 1390