karenkaren، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

جگرگوشه ام و من

بیبی انشتین

جگر گوشه ام عاشق cd بیبی انشتینه که زبان انگلیسی یاد می ده و گاهی اون کلمات و با زبون خودش دددد بببابابا ییییی پپپپ تکرار می کنه  دیوارهای خونه روهم می نویسه بابایی و من از دیدن خط خطیهای جگر گوشه ام کیف می کنیم الانم داریم دنبال مهد خوب می گردیم دعا کنید
10 مهر 1390

باور کنید ...

از وقتی بابایی اومد پیشمون و ما رو برد یه شهر دیگه تا هر سه تایی کنار هم باشیم جگر گوشه ام به پیشرفتهای چشم گیری نایل شده باور کنید کارهایی که می کنه و شروع کرده به حرف زدن و دس دسی و بای بای می کنه کلی آرامش داره و چقدر از بابایی تقلید می کنه در هر کاری مثلا بابایی دارت بازی میکنه هر روز به هر بهونه ای منو میکشونه اتاق دارت و مجبور می شم سوزهمای اینهایی که پرتاب میکنیم و باز کنم و بده بندازه و .. بابایی کاملا اعتراف کردند که در حق جگر گوشه ام بسیار مرتکب ظلم بزرگی شده وگرنه الان خیلی کارها می تونست بکنه و ..خلاصه ما هر سه تا خوشحالیم
28 شهريور 1390

آخرین اخبار..

طبق آخرین اخبار گزارش شده ار بابایی ،کارت پرواز گرفته اند و پروازم تاخیر نداره فکر کنم ٢ نصف شب برسه خونه.. حیوونکی جگر گوشه ام چقدر منتظر بابایی بود ولی طاقت نیاورد و خوابید.. بابایی هم که تا بیاد دل بکنه از اون ..  طول می کشه دیگه
15 مرداد 1390

جگر گوشه ام حرکات موزون انجام میدهد

دیروز وقتی چهار دست و پا دنبال توپش میرفت یه دفعه وایستاد و شروع کرد به تکان دادن خودش به راست و چپ البته تلوزیون روشن بود و احساس کردم با اهنگ تو تلوزیونه!! من که یادش ندادم  نه خیلی حس و حال رقص دارم.. خلاصه خوشم اومد هی دست زدم و نا نا نا گفتم و الان دیگه یاد گرفته با کلمه نانا و دست زدن شروع می کنه به حرکات موزون 
15 مرداد 1390

....چی بگم..

جگر گوشه ام و من چه روزها و شبها رو تنهایی سپری کردیم جگر گوشه ام حتی گاهی که احساسا می کرد ناراحتم یا نگران خودش بازی می کرد و کاری به کارم نداشت چه شبها که از ترس زودی میرفتیم اتاق خواب و سریع درش و قفل می کردم،چه شبهایی که وقتی در کنارم خواب بودی از تنهایی گریه کردم بی صدا.. چه روزهایی که تنهایی رو با تمام استخونهام حتی مغز استخونم تجربه کردم ولی فردا تموم میشه و بابایی برای همیشه میاد پیشمون
14 مرداد 1390

ماجرای دستمال کاغذی

دیشب جگر گوشه ام خسته بود و 10.30 خوابید منم اومدم پای اینترنت همین که خواستم ببینم چی به چیه دیدم بیدار شده قبل اینکه دوباره سقوط کنه دویدم بخوابونمش که شروع کرد به گریه وحشتناک انگار جاییش درد بکنه اصلا نمیفهمیدم چکار کنم بابایی تلفن کرد صدای گریه ا ش رو شنید و نگران شد  و گفت دلتنگی باباییش اذیتش کرده کمی بابایی با جگر گوشه ام حرفید و کمی آروم شد دوباره گریه وحشتناک که اخر از اتاق بیرونش آوردم و بردمش همه جای خونه رو ببینه و خودم از یخچال کمی شیر خوردم و .. خلاصه اوردم تو اتاق خواب با توپاش بازی کرد دوباره گریه... چشمم به دستمال کاغذی افتاد و کذاشتم جلوش .. اونهم یکی یکی درش میاورد پارشون میکرد و .. خلاصه تا تمومش کرد و کمی همونجا با...
14 مرداد 1390