خلاصه..
دیشب حسابی وحشت کردم ..
نمی دونم حرفشون چقدر درسته که خلاصه وحشت که می کنم جگر گوشه ام رو ور می دارم و می رو اتاق خواب در رو می بندم
هی صلوات فرستادم آخر سر گفتم بزنگم به بابایی کمی آروم شم که...
موبایل بابایی خاموش بود .. دیگه داشتم دیوانه می شدم گه دیدم جگر گوشه ام داره متوجه استرس من میشه خودم و کم کم آروم کردم که نیم ساعت بعد هر چی بابایی زنگید جواب ندادم آخه خیلی از دستش ناراحت بودم
جگر گوشه ام همه زندگیمه
نفسمه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی