karenkaren، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

جگرگوشه ام و من

بابایی کو...

جگر گوشه صبح که از خواب بیدار شد نگران اطرافش رو نگاه می کرد انگار دنبال چیزی میگشت حدس زدم دنبال بابایی می گرده .. نازی عزیزم.. تا حدودی تونستم سرگرمش کنم ..حتی پرستارشم که اومد زنگ آیفون و شنید فکر کرد باباییه چون پرستار ش و دید یه جوری نگاش کرد یعنی منتظر کس دیگه ای بودم.. خلاصه این زندگیه جگر گوشه و منه که هر روز می گذره و هنوز نتونستیم به تنهایی عادت کنیم..  جگر گوشه کلا از همه جای خونه و اسباب بازیهاش خسته شده باید کم کم ببرمش بیرون .. راستی نگفتم بابایی و من یه عکس داریم که جگر گوشه هر روز صبح دوست داره ببرمش رو دستم بالا تا دستش به اون عکس برسه و بابایی رو نگاه کنه..
1 خرداد 1390

بابایی رفت..

روزی که بابایی قرار بود بره سه تایی رفتیم خرید پرواز بابایی 10 شب بود جگر گوشه تو کالسکه بود کمی خرید کردیم سریع برگشتیم بابایی وسایلش و جمع کرد و موقع خداحافظی جگر گوشه طبق عادت همیشه دست و پا میزد که بابایی بغلش کنه ببرتش بیرون دست و پا میزد جیغ شادی می کشید پاهاش و منقبض می کرد منم که .. بابایی گفت نمی دونه می خوام برم فکر می کنه میخوام باش بازی کنم ببرمش بیرون واشک تو چشماش جمع شد.. خلاصه بابایی خداحافظی کرد و رفت و  جگر گوشه و من از مونیتور آیفون بابایی رو نگاه کردیم تا .. کاش می تونستم مثل god father داد بزنم کمی خالی شم حیف هیچوقت نتونستم و غصه ها تو دلم انبار شده..  ...
1 خرداد 1390

عجب روزهای..

میخواستم بنویسم عجب روزهای سختی که تا ابد فراموشم نمی شود چون قول دادم تلخ ننویسم ننوشتم ولی بشنوید:در حال شیر دادن به جگر گوشه ام هستم زنگ آیفون به صدا در می آید جگر گوشه ام از جا می پرد و نگاه به طرف آیفون می کند منم فورا به خودم می چسبانمش و می گویم خاله است اومده باهات بازی کنه در را باز می کنم استرس تمام این مدت تو چشمهای ناز  و حرکات جگر گوشه ا م مشهود است پرستارش بسیار مهربان است خدا را شکر با هزار ترفند از بغل من به بغل خاله(پرستار)میرود خاله کلی سرگرمش می کند منم خدا حافظی میکنم و با چشمان اشک آلود از در خارج می شوم در حالی که صدای درخاستهای جگر گوشه ا م رو میشنوم که دلش می خواد بمونم پیشش مثل همیشه قول میدو زودی برگردم و میروم...
31 ارديبهشت 1390

خانواده یعنی..

خودم که پدرم از دست دادم کاملا جای خالیش و تو زندگی حس کردم .. خیلی سخته.. همیشه احساس کردم یه چیزی تو زندگیم کمه و یه جایی از شخصیتم تکمیل نشده.. واسه همین نمیخوام جگر گوشه ام مثل من بشه.. این چند روز با بابایی خیلی واسه جگر گوشه متفاوت بود همش دوست داشت با بابایی باشه همش دست و پا میزد بره تو بغلش.. بابایی هم همه چی به خوردش داد حتی زرد آلو !! میدید ما میخوریم اونم میخورد ...   خلاصه جگر گوشه ام کلی روحیه اش بهتر شده بود منم همینطور.. ...
31 ارديبهشت 1390

جگر گوشه رانندگی می کند!!!

هر وقت بابایی پیاده میشد بره یه بستنی آبمیوه ای بخره جگر گوشه رو میذاشتم پشت فرمون بشینه البته ماشین خاموش بود..چه کیفی میکرد.. فرمان و میگرفت با دستش میزدش احساس میکرد باید چیزی کشف کنه.. حتی رفتیم کار بابایی رو درست کنیم بیاد تهران آخه از دلتنگی و تنهایی مردیم .. جگر گوشه تو حیاط با گلها بازی کرد و پروانه برای اولین بار دید و با پا چمنها رو له میکرد و شوت میکرد.. خدا کنه کار بابایی درست شه حالا من هیچچی جگر گوشه گنا داره ...اگه بدونید با بابایی چه ذوقی میکنه حتی پرستارشم میگفت صدای بابایی رو که از پشت در شنیده از ذوق دست و پاش و منقبض می کرده .. نازی نازی ...از صدای موتور میترسه منو محکم بغل میکنه.. این شکلکها هم که نی نی در حال ر...
31 ارديبهشت 1390

روزهای رویایی

بابای جگر گوشه بالاخره اومد و نصفه های شب که بیدار شد شیر بخوره متوجه باباش شد و چقدر تعجب کرد.. بعد که بابایی باهاش کمی بازی کرد و حرفید  از خوشحالی فقط جیغ میزد چقدر بابایی رو دوست داره.... حتب بازیهای خطرناک بابایی رو هم دوست داره ،بابایی پرتش میکنه تو هوا و بالا می بردش تا جگر گوشه با خوشحالی لوستر رو بگیره.. چقدر دماغ بابایی رو حین بازی چنگ زده بود هاهاها.. بابایی یه بار گذاشت مبل و بگیره و خودش وایسه به من گفت نگا خودش وایستاده منم از ترس پریدم بگیرمش نذاشت گفت خودش میتونه وایسه حالا من دارم التماس میکنم که بگیردش و ... یه دفعه گرومپ.. افتاد وای چه گریه ای چه جیغی مگه آروم میشد.. حتی تنهایی میذاردش بشینه تو کاناپه!!! دلم آشوب میشه...
31 ارديبهشت 1390

اجتماعی

با اینکه جگر گوشه فقط من و پرستار و گاهی هم بابایی رو میبینه ولی خدا رو شکر اجتماعیه تو جمع خوب بازی میکنه و تو بغل هیشکی گریه نمیکنه.. پسر داییش یه ماشین کنترلی بزرگ داشت که جیگر گوشه راحت توش جا میشد چقدر چشش و گرفت پسر داییش نداد جیگر گوشم بازی کنه کلی ماشین کوچیک و بزرگ آورد براش ولی همش میرفت سراغ همون ماشین بزرگه .. ما زیاد اسباب بازی واسش نخریدیم آخه بچه ها زود از اسباب بازی خسته میشن ولی فکر کنم بابایی بیاد بریم خرید .. اصلا اسباب بازیها رو کارشناسی درست نمی کنند که هر کدوم یه عیبی دارن در ضمن جالب درست نمی کنن .. رفته بودیم آستارا اسباب بازیها ارزون و جالب بود ولی تهران فعلا اسباب بازی فروشی خوبی پیدا نکردم حتی نی نی سالن هم اسباب ب...
26 ارديبهشت 1390

روزی طلایی

جیگر گوشه همش اصرار داره راه ببریمش و با چهار دست و پا رفتن میونه خوبی نداره.. امروز زود بیدار شده چند بار راه بردمش رفتیم آشپزخونه و ...با دستگیره کابینتها بازی کرد و کمی آشپزخونه رو بررسی کرد و .. منم هنوز صبحونه نخورده بودم خلاصه راضی شد تنهایی بازی کنه تا مامانی به قول خودم هام هامش و بخوره..   الانم خوابیده... امروز باباجونی میاد و دلتنگیهامون تموم میشه.. خیلی باباش و دوست داره هر وقت میره بغل بابایی میخنده.. میخوام براش از اون کفشهای جیغ جیغو بخرم..  
26 ارديبهشت 1390

هورااا....

بله خبر خوش واسه جگر گوشه و من ... بابایی فردا شب اگه خدا بخواد پیش ماست .. یو هو .. همین الان جگر گوشه ام رو از حموم آوردم خوابید پرستارش گفت امروز کلا شارژ بودش و کلی بازی کردش .. فکر کنم فهمیده ددی داره میاد .. آخه این اواخر تلفنای بابایی رو قطع میکرد ..نگرانش بودم تو روحیه اش تاثیر بد بذاره ..خلاصه چشمهای ناز جگر گوشه ا م روشن ن ن ن ن ..
25 ارديبهشت 1390